خواب صبح و خیالش، خوب بود.حالم رو بهتر کرد.از وقتیکه اومدم،نه به کسی عصبانیتی بروزدادم، نه با مدیر حرف زدم.به همه ی اون ادمهایی که عصبیم کرده بودن لبخند زدم و سلام کردم و باز باهاشون درک احساس کردم.چون فکر نمی کنم لازم باشه مسائل رو قاطی کرد.
امیدوارم به زودی این مساله حل بشه برام.
وقتی کارم به ادم ها وابسته باشه، ی وقت هایی بدجور حس می کنم که به درد نمی خورم.وقتی مدام باید پیگیری کنم و رعایت حال ادم ها و می کنم و پیگیری هامکمرنگ می شه،و در نتیجه کارها عقب می افته.وقتی عصبانی میشم توی دلم از ادم ها و هیچ بروزی ندارم و بعدترش از خودم عصبانی می شم که چرا از ادمهایی دوسشون دارم عصبانیم.
حس های متضادی رو تجربه می کنم و این کشمکش ها به شدت خستم می کنه و خیلی وقتا بی انرژی و ناراحتم.
سبک نیستم، روون نیستم،باید سبک باشم.پاییز عزیز داره می گذره و من هیچ لذتی ازش نبردم هنوز.
بعد از ظهر دراز کشیدم.اضطراب ارومی از کار فردا توی تمام تنم روان شد.بلند شدم و نشستم پای کار.لباس ها رو پهن کردم و دوباره لباس انداختم تو ماشین و باز نشستم پای کار.به اون هایی که باید پیام میدادم که فردا نمی رم جلسه، پیام دادم.و سعی کردم توی پیامم این حس رو منتقل کنم که پیگیر کار هستم.
چند دقیقه بعد از اینکه پیام دادم توی گروه که من فردا توی جلسه حاضر نخواهم بود،یکی از اعضای تیم پیام گذاشت که فردا جلسه کنسل شده.
ساعت شش و ده دقیقه بود و من موهام رو شسته بودم و داشتم با دل درست کارامو می کردم که بریم مهمونی.قبل از شستن موهام وضو گرفتم و دوباره اومدم پای کار یک لحظه و دیدم که جلسه کنسل شد.قبلش به همسر گفته بودم که تا پاسی از شب بیدار می مونم و کارم رو تموم می کنم.پیام کنسلی خیلیییی خوشحالم کرد.مثل شبای دانشجویی که فرداش برف میومد و کنسل می شد و منم کمی از درسم رو خونده بودم.اینجوری حس می کردم جلو افتادم.پیش خودم از اینکه کار رو انجام داده بودم سرم بلند بود و حس خوبی داشتم.ی حس سبک شدن انگار از باری که روی ذهنته.
با ارامش و سرخوشی رفتیم مهمونی.شب ارومی بود و خوش گذشت.حرف زدیم،خندیدیم، شام خوردیم،چای خوردیم و چای و چای.فیلم دیدیم.
چقدر نوشتن ظهر بهم چسبید.حالا حس می کنم ارزوم براورده شده.فردا تعطیله و من یک روز کاامل رو برای خودم هستم توی خونه.حالا که از مهمونی برگشتیم،دیدم چندنفری ابراز تمایل کردن که فردا جلسه برگزار بشه.ولی خدا رو شکر من تبلت همراهم نبود و ندیدم اصلا و اون هم کنسل شد.نشستم و وداع با اسلحه رو تموم کردم.چقدر غمگین تموم شد.تلاش های کاترین برای خوب بودن تا لحظه ی آخر و تایید گرفتن.فرار مرد از جنگ و بعد هم دوره ی کوتاهی زندگی خوش.جنگ بی ایدئولوژی و بلایی که سر ادم ها میاره.قهرمان سازی های تصنعی.
به هر حال، شب پاییزی قشنگی بود.روز پاییزی خوبی بود.خوب پیش رفت.
من باز هم به ترس هام فکر کردم یا شاید تنها ترسم و مثل همیشه بی پایان موند و چون شب خوبی بود زیاد خودم رو اذیت نکردم.خدایا مراقبم باش.
معده م بدجور درد می کنه و مدام دارم چیزی میخورم.چون وقتی چیزی می خورم چند لحظه دردش آروم میشه.
حالا کتابجدیدی میخوام شروع کنم.فکر کنم کافکا در کرانه رو بخونم.امیدوارم خوب باشه
خواب صبح و خیالش، خوب بود.حالم رو بهتر کرد.از وقتیکه اومدم،نه به کسی عصبانیتی بروزدادم، نه با مدیر حرف زدم.به همه ی اون ادمهایی که عصبیم کرده بودن لبخند زدم و سلام کردم و باز باهاشون درک احساس کردم.چون فکر نمی کنم لازم باشه مسائل رو قاطی کرد.
امیدوارم به زودی این مساله حل بشه برام.
درباره این سایت